علم ، حکمت و معرفت
پژوهشى درباره معناى «علم» ، «حکمت» و «معرفت»
واژه شناسى «علم»
واژه «علم» در لغت ، به معناى دانستن و دانش ، و نقیض واژه «جهل» است . دانش ، از این جهت که مربوط به ذات و حقیقت چیزى ، یا وجود و عدم صفتى در آن چیز باشد ، تفاوتى نمى کند . در این باره راغب اصفهانى مى گوید : الْعِلْمُ إدْرَاکُ الشَّیءِ بِحَقِیقَتِه ، وَذَلِکَ ضَرْبَانِ : أحَدُهُمَا إدْرَاکُ ذَاتِ الشَّى ءِ . وَالثَّانى الْحکْمُ عَلَى الشَّیءِ بِوُجُودِ شَیءٍ هُوَ مُوجُودٌ لَهُ أوْ نَفْى شَیءٍ هُوَ مَنْفیٌّ عَنْه ... . علم ، دریافتن حقیقت شى ء است ؛ و آن ، دو گونه است : یکى دریافتن ذات شى ء و دیگرى حکم بر وجود صفتى براى شى ء که آن را داراست ، یا حکم بر نفى صفتى از شى ء که فاقد آن است . (1)
واژه شناسى «معرفت»
واژه «معرفت» و «عرفان» ، به معناى شناخت و آگاهىِ حاصل از اندیشه در آثار است . معرفت و عرفان ، نقیض واژه «انکار»ند . راغب در این باره مى گوید : الْمَعْرِفَةُ وَالعِرْفَانُ إدْرَاکُ الشَّیءِ بِتَفَکُّرٍ وَتَدَبُّرٍ لأثَرِهِ ، وَهُوَ أخَصُّ مِنَ الْعِلْمِ ، وَیُضادُّهُ الإنْکَارُ . وَیُقَالُ : فُلانٌ یَعْرِفُ اللّه َ وَلا یُقَالُ : یَعْلَمُ اللّه َ ـ مُتَعَدِّیا إلَى مَفْعُولٍ وَاحِدٍ ـ لَمّا کانَمَعْرِفَةُ الْبَشَرِ للّه ِ هی بِتَدَبُّرِ آثَارِهِ دُونَ إدْرَاکِ ذَاتِهِ ، وَیُقَالُ : اللّه ُ یَعْلَمُ کَذَا وَلا یُقَالُ : یَعْرِفُ کَذَا ، لَمّا کَانَتِ الْمعْرِفَةُ تُسْتَعْمَلُ فی الْعِلْمِ الْقَاصِرِ الْمُتَوَصَّلِ بِهِ بِتَفَکُّرِ . معرفت و عرفان ، به معناى دریافتن شى ء از راه اندیشیدن و تأمّل کردن در اثر آن است و اخص از علم است و مقابل «انکار» قرار دارد . [براى نمونه] گفته مى شود : «فلانى خدا را مى شناسد» ؛ ولى نمى گویند : «خدا را مى داند» ؛ چرا که معرفت انسان به خداوند ، از راه اندیشیدن در آثار اوست و نه از راه دریافتن ذات بارى تعالى ؛ و مى گویند : «خدا فلان چیز را مى داند» ؛ امّا نمى گویند : «[خدا] آن را مى شناسد» ؛ زیرا معرفت (شناخت) در خصوص علمِ محدودى که با اندیشیدن به دست مى آید ، به کار مى رود .(2) از این رو ، واژه هاى «علم» و «معرفت» ، از دیدگاه واژه شناسى ، با یکدیگر دو تفاوت دارند : 1 . نقیض علم ، «جهل» و نقیض معرفت ، «انکار» است . 2 . معرفت ، اخص از علم است ؛ زیرا علم ، اعم از دانشِ برآمده از اندیشه در آثار و دانشِ بدون واسطه است .
واژه شناسى «حکمت»
واژه «حکمت» در لغت ، از ریشه «حُکم» به معناى «منع» گرفته شده است ؛ زیرا حُکم و داورى عادلانه ، مانع ظلم است . همچنین ، دهنه اسب و دیگر چارپایان ، «حَکَمه» نامیده مى شود ؛ چون مانع و مهار کننده حیوان است . بر این پایه ، علم ، «حکمت» نامیده شده است ؛ چون از جهلِ عالِم ، جلوگیرى مى کند . (3) همچنین بر هرچیز نفوذناپذیرى ، صفت «محکم» اطلاق مى گردد . (4) آلوسى ، در تفسیر روح المعانى ، در تبیین واژه «حکمت» ، از کتاب البحر نقل مى کند که : دانشمندان ، در معناى این کلمه ، 29 قول دارند که برخى از آنها به هم نزدیک اند . پاره اى از عالمان ، بیشتر این معانى را اصطلاحى مى دانند که قائل به آن ، به مصداق مهمّ «حکمت» ، بسنده کرده و همان را در معناى آن آورده است ، وگرنه در اصل ، از مصدر «اِحکام» است که به معناى استوارى در علم ، گفتار و کردار و یا همه اینهاست . (5) بنا بر این ، از منظر واژه شناسى ، کلمه «حکمت» ، حاکى از نوعى استوارى و اِتقان است و به هر چیز استوار و نفوذناپذیر ، اعم از مادّى و معنوى ، اطلاق مى گردد .
علم و معرفت ، در قرآن و حدیث
«قُلْ هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُوْلُواْ الْأَلْبَـبِ. (6) بگو : آیا دانایان و نادانان ، با هم برابرند ؟ تنها خردمندان ، متذکّر مى شوند» . هیچ مکتبى مانند اسلام براى دانش و معرفت و آگاهى ، ارزش قائل نیست و هیچ دینى مانند اسلام ، مردم را از خطر جهل ، بر حذر نداشته است . از نظر اسلام ، علم (دانش) ، اساس همه ارزش ها و جهل (نادانى و ناآگاهى)، ریشه همه معایب و مفاسد فردى و اجتماعى است . (7) همچنین از نظر اسلام ، انسان در هر حرکتى نیاز بهشناخت و آگاهى دارد (8) و عقاید ، اخلاق و اعمال انسان باید مبناى علمى داشته باشند . (9) آنچه در مقدّمه طرح دیدگاه هاى اسلام درباره علم و معرفت ، بیش از هر چیز اهمّیت دارد ، این است که : اسلام براى کدام رشته از دانش ها، اهمّیت و ارزش قائل است؟ کدام دانش ، معیار ارزش انسان و اساس همه ارزش هاست؟ (10) کدام دانش ، دل را زنده مى کند و انسان را راهنمایى مى نماید؟ (11) کدام دانش ، سودمندترین گنج ، میراث انبیاى الهى ، شرط عمل و موجب کمال ایمان است؟ (12) کدام دانش ، موجب علاقه مند شدن خداوند منّان به انسان و احترام فرشتگان به او و استغفار همه موجودات براى او و آسان شدن راه بهشت براى عالِم است؟ (13) خلاصه این که آن همه تأکید اسلام نسبت به تعلیم و تعلّم ، و آن همه فضائلى که در متون اسلامى براى دانش و دانشمند ذکر شده است و در این کتاب ملاحظهخواهید کرد ، مربوط به کدام رشته از دانش هاست؟ آیا رشته خاصّى از دانش ها مورد نظر اسلام است ، یا این که مطلقِ دانش از نظر اسلام ، ارزشمند است و از این همه فضیلت برخوردار است؟
مفهوم «علم» در متون اسلامى
حقیقت «علم»
حقیقت دانش ، نورى است که در پرتو آن ، انسان ، جهان را آن گونه که هست ، مى بیند و جایگاه خود را در هستى مى یابد . نور دانش ، مراتبى دارد که بالاترین آن ،نه تنها انسان را با راه تکامل خود آشنا مى کند ، بلکه او را در این مسیر ، حرکت مى دهد و به مقصد اعلاى انسانیت مى رساند . قرآن کریم ، با صراحت از این نور ، سخن مى گوید : «أَوَ مَن کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَـهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ کَمَن مَّثَلُهُ فِى الظُّـلُمَـتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا . (20) آیا کسى که مُرده دل بود و زنده اش کردیم و براى او نورى پدید آوردیم تا در پرتو آن در میان مردم برود ، چون کسى است که گویى گرفتار در تاریکى هاست و از آن بیرون آمدنى نیست؟!» . و به عبارت دیگر «قُلْ هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ . (21) آیا کسانى که مى دانند ، با کسانى که نمى دانند ، یکسان اند ؟! » . امام على علیه السلام درباره این نور و مهم ترین خواصّ آن ـ که رساندن انسان به مقصد اعلاى انسانیت است ـ مى فرماید : قَد أحیا بعَقلِهِ ، و أماتَ نَفسَهُ ، حَتّى دَقَّ جَلیلُهُ ، و لَطُفَ غَلیظُهُ ، و بَرَقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرُ البَرقِ ، فَأبانَ لَهُ الطَّریقَ ، وسَلَکَ بِهِ السَّبیلَ ، و تَدافَعَتهُ الأبوابُ إلى بابِ السَّلامَةِ ، و دارِ الإقامَةِ ، و ثَبَتَت رِجلاهُ بِطُمَأنینَةِ بَدَنِهِ فى قَرارِ الأمنِ وَ الرّاحَةِ ، بِمَا استَعمَلَ قَلبَهُ ، و أرضى رَبَّهُ . (22) [صاحب چنین نورى ،] عقلش را زنده داشته و نفسش را کشته است ، تا آن جا که درشتى هایش خُرد ، و خشونت هایش نرم شده ، و نورى پُرفروغ برایش درخشیدن گرفته است که شاه راه توحید را روشن مى سازد و در پرتوش راهپیموده مى شود . بدین سان ، درها یکى پس از دیگرى ، او را به آستانِ سلامت و اقامتگاه جاوید ، مى رانند و ثابت قدم و استوار در جایگاه امنیت و آسایش ثبات مى یابد؛ زیرا او قلب خود را به کار گرفت و پروردگارش را خشنود کرد . آیات و احادیثى که نورانیت انسان را مقدّمه حرکت صحیح او در جامعه و به سوى کمال مطلق مى دانند ، و یا دانش را به نور تفسیر مى کنند ، و یا دانش را ملازم با ایمان به خدا و رسالت انبیاى الهى ، و همراه با صفات پسندیده و اعمال شایسته مى دانند ، در واقع ، جوهر و حقیقت دانش را توضیح مى دهند . دلیل این که این نور را مغز دانش و همه دانش هاى رسمى را پوسته دانش مى شماریم ، آن است که ارزش دانش هاى رسمى ، وابسته به آن است . جوهر دانش است که به دانش ، ارزش حقیقى مى بخشد؛ یعنى دانش را در خدمت انسان و در جهت تکامل و بِهْ روزى او قرار مى دهد و بدون آن ، نه تنها دانش ، فاقد خواص و آثار دانش مى شود ، بلکه تبدیل به یک عنصر ضدّ ارزش و ضدّ انسانیت مى گردد . این است معناى آنچه بدان اشارت رفت که ارزش حقیقت دانش ، مطلق است و ارزش دانش هاى رسمى ، مشروط . شرط ارزشمند بودن دانش هاى رسمى ، این است که در خدمت انسان باشند و بدون جوهر دانش ، دانش هاى رسمى نمى توانند در خدمت انسان قرار گیرند و چه بسا بر ضدّ انسان به کار گرفته مى شوند . نکته مهم و قابل توجّه ، این است که وقتى دانش ، جوهر و خاصیت خود را از دست داد ، نه تنها با جهل مساوى مى شود ، بلکه از جهلْ زیانبارتر مى گردد؛ زیرا حرکت انسان را به سوى انحطاط و سقوط ، تسریع مى بخشد . دانش ، وقتى جوهر و جهت حقیقى خود را از دست داد ، درست مانند راهنمایى است که به جاى آن که انسان را در مسیر قرار دهد ، او را به سوى چاه سوق مى دهد . این جاست که دانش ، هر چه بیشتر پیشرفت کند ، براى جامعه انسانى خطرناک ترخواهد بود . خطر بزرگى که امروز جامعه بشر را تهدید مى کند ، این است که دانش ، رشد کرده ؛ ولى جوهر و جهت و خاصیت خود را از دست داده و در مسیر انحطاط و سقوط انسانى به کار گرفته شده است . با اندکى تأمّل ، به سادگى مى توان دریافت که در جهان امروز ، دانش ، چه آفاتى را بر جامعه بشرى تحمیل کرده است و شمشیر دانش در کف قدرت هاى بزرگ جهان ، چه به روز انسان آورده است . دزدهایى اند که براى غارت مادّه و معناى انسان ، از چراغ دانش بهره مى گیرند و این گونه با قساوت عمل مى کنند و به هیچ چیز و به هیچ کس ، رحم نمى کنند . سنایى غزنوى ، شاعر برجسته قرن ششم ، چه زیبا سروده است : 0 چو علم آموختى از حرص، آن گه ترس ، کاندر شب چو دزدى با چراغ آید ، گُزیده تر بَرَد کالا. 0 بِرِشت ، درباره دانش امروزى گفته است : انسان امروز از علم بیزار است؛ زیرا علم بود که فاشیسم را به وجود آورد و به بشریت تحمیل کرد ، و علم بود که براى نخستین بار ، مسئله گرسنگى را در سطحى به این وسعت که از هر سه تن ، دو تن در جهان گرسنه اند ، ایجاد کرد . (23) آیا فنون و ابزار دزدى ، گرسنگى ، قتل و فساد را مى توان دانش نامید؟ آیا دانشى که جامعه را به فساد و تباهى مى کشد ، دانش و نور است ، یا جهل و ظلمت؟ این جاست که معناى سخن دقیق پیامبر خدا مشخّص مى گردد که فرمود : إنَّ مِنَ العِلمِ جَهلاً .
1-مفردات الفاظ القرآن : ص 343 .
2- مفردات ألفاظ القرآن : ص 331 .
3-ابن فارس مى گوید : «الحاء و الکاف والمیم ، أصل واحد و هو المنع ، وأول ذلک الحُکم ، و هو المنع من الظلم وسمّیت حَکَمة الدابة لأنّها تمنعها ... والحکمة هذا قیاسها ، لأنّها تمنع من الجهل» (معجم مقاییس اللّغة : ج2 ص91) .
4-.در الصحاح (ج 5 ص 1902) آمده : «أحکمت الشى ء فاستحکم ، أى صار محکماً».
5-.روح المعانى : ج 3 ص 41 .
6-زمر : آیه 9 .
7-.ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / بخش چهارم : دانش / فصل دوم : فضیلت دانش / بنیاد هر نیکى .
8-ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / ح 1431 .
9- وَ لَا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» (اسراء: آیه 36).
10-.ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / بخش چهارم : دانش / فصل دوم : فضیلت دانش .
11-.ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / بخش چهارم : دانش / فصل دوم : فضیلت دانش / حقیقت زندگانى و بهترین هدایت .
12-.ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / بخش چهارم : دانش / فصل دوم : فضیلت دانش / پرسودترین گنج و میراث پیامبران و کمال ایمان و شرط عمل .
13-ر . ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / بخش هشتم : کسب شناخت / فصل دوم : فضیلت آموختن / بهره هاى جستجوى دانش / دوستى خدا و احترام فرشتگان و آمرزش خواهى همه چیز و هموار شدن راه بهشت .
14-.آل عمران: آیه 18 .
15-.سبأ : آیه 6 .
16-فاطر : آیه 28 .
17-جاثیه : آیه 23 .
18-.شورا : آیه 14 .
19-آل عمران : آیه 19 .
20--.انعام : آیه 122 .
21-زمر : آیه 9.
22-.نهج البلاغة : خطبه 220 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 316 ح 34 .
22-تاریخ و شناخت ادیان : ص 34 .
23-ر. ک : دانش نامه عقاید اسلامى : معرفت شناسى / ح 3238 .
احادیث پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم> {علم ، حکمت و معرفت}
فطرت خداجویی و نقش آن در تربیت انسان
چکیده:
یکی از مهم ترین مسائل انسان شناسی این است که آیا گرایش ها و بینش های انسان محصول تعاملات او با خارج است یا ریشه آن گرایش ها و بینش ها در خمیر مایه آدمی نهاده شده است؟ به عبارتی دیگر آیا در انسان چیزی به نام فطرت وجود دارد یا خیر؟ اگر انسان فطرت دارد، چه چیزهائی فطری انسان هستند؟
نویسنده در این مقاله به بررسی بینش و گرایش فطری انسان به خدا می پردازد و در پایان نوشتار، به نقش تربیتی فطرت توجه می دهد .
چیستی فطرت
فطرت واژه ای عربی از ماده (ف، ط، ر) است . «فطر» در عربی به معنی شکافتن و آفریدن ابتدائی و بدون سابقه، آمده است . (1) و در قرآن به هر دو معنی به کار رفته است . (2)
فطرت بر وزن فعلة برای بیان حالت فعل و به معنی سرشت، طبیعت و خلقت خاص است . (3) فطرت و فطریات اصطلاح های متعددی دارد اما آنچه منظور این مقاله است، نحوه خاص آفرینش انسان است; «انسان فطرت دارد» به این معنی است که انسان مانند لوح سفید یا خمیر شکل یافته ای به دنیا نمی آید بلکه از آغاز بینش ها و گرایش های خدادادی خاصی را به همراه دارد که انتخاب ها و افعال او را در طول زندگی جهت می دهد . و منظور از «فطری بودن توحید» این است که انسان نسبت به تعالیم انبیا، لااقتضا و خنثی نیست . در سرشت انسان، فطرت و تقاضایی است که بعثت انبیا پاسخگوی آن است . پیامبران الهی چیزی را عرضه داشته اند که بشر طبق سرشت خود در جست و جوی آن است . (4) بنابراین فطریات انسان خدادادی، فراحیوانی، قابل تجربه درونی، همگانی و از بدیهی ترین بدیهیات است .
البته فطریات انسان به فطرت خداجوئی و خداشناسی منحصر نمی شود ولی مقاله حاضر تنها به خداشناسی و خداجوئی فطری پرداخته است .
فطرت در قرآن و روایات
الف - آیه فطرت (روم/30) «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون » (پس روی خویش را بسوی دین یکتاپرستی فرا دار، در حالی که از همه کیش ها روی برتافته و حق گرای باشی، به همان فطرتی که خدا مردم را بر آن آفریده است . آفرینش خدای - فطرت توحید - را دگرگونی نیست . این است دین راست و استوار، ولی بیشتر مردم نمی دانند) .
در این آیه فطرت خداجوی بشر و بعضی از ویژگی های آن بیان شده است . طبق این آیه، یکتاپرستی و خداجوئی جزء آفرینش انسان ها است . و طبیعت انسان اقتضا می کند تا در برابر مبداء غیبی که ایجاد، بقا و سعادت او را به دست دارد، خضوع کند و شؤون زندگیش را با قوانین واقعی جاری در عالم هستی، هماهنگ نماید . دین فطری که مورد تاکید قرآن و سایر کتب آسمانی است، همان خضوع و همین هماهنگی است . (5) همچنین طبق این آیه، همراهی و ملازمت انسان با آفرینش و خلقت خود، - همان آفرینشی که خداوند همه انسان ها را بر آن نوع آفریده است - با توجه کامل به دین مساوی و برابر است . (6) دینی که خداوند توجه به آن را از ما می خواهد، تشریع مبتنی بر تکوین است .
ب - آیه میثاق (اعراف/172- 173): «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم ا لست بربکم قالوا بلی شهدنا ان تقولوا یوم القیامة انا کنا عن هذا غافلین او تقولوا انما اشرک آباؤنا من قبل و کنا ذریة من بعدهم افتهلکنا بما فعل المبطلون »
(و [یاد کن] آنگاه که پروردگار تو از فرزندان آدم، از پشت های ایشان، فرزندانشان را گرفت و آنان را بر خودشان گواه کرد; [گفت:] آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، گواه شدیم; [و این گواهی را گرفتیم] تا روز رستاخیز نگویید که ما از آن بی خبر بودیم . یا نگویید که پدران ما از پیش شرک آوردند و ما فرزندانی از پس آنان بودیم، آیا ما را به سزای آنچه کجروان و تبه کاران - کافران - کردند، هلاک می کنی؟ !)
درباره این آیه، ابهامات و اظهار نظرهای بسیاری وجود دارد و بحث های مفصلی مطرح شده است . ظاهر کلی آیه این است که خداوند برای اتمام حجت بر انسان ها، از آن ها بر ربوبیت خویش عهد و میثاقی گرفته است، تا کافران در قیامت، هیچ عذر و بهانه ای نداشته باشند . آنچه در این آیه مبهم است، زمان، مکان و کیفیت این گواهی است و اینکه بنی آدمی که از آن ها میثاق گرفته شده در چه مرحله ای از خلقت بوده اند . برخی از مفسران آیه را از متشابهات دانسته اند و تفسیر آن را به اهلش واگذاشته اند . بعضی دیگر وجوه متعددی را مطرح کرده اند (چون تفصیل مطلب با هدف این مقاله متناسب نیست، از نقل آن می پرهیزیم) . با مراجعه به روایات رسیده از امامان معصوم ذیل این آیه می توانیم آن را همسو با آیه فطرت و دلیل بر سرشت خداجوئی انسان قرار دهیم . زراره، راوی معروف، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل کرده است که این آیه را به قرار دادن معرفت در قلب های بنی آدم تفسیر کرده است: «. . . قال ثبت المعرفة فی قلوبهم . . .» (7)
از سوی دیگر، از امام محمد باقر علیه السلام نیز در تفسیر آیه فطرت چنین نقل شده است: «فطرهم علی معرفته انه ربهم . . .» (8) از این دو روایت استفاده می شود که مفاد آیه میثاق همان مفاد آیه فطرت است و منظور آیه میثاق از این تعبیرات، معرفت فطری انسان به خالق خویش است . روایت های دیگری نیز این نظریه را تایید می کند . (9)
به جز آیه فطرت و آیه میثاق از آیات متعدد دیگری نیز می توان بحث فطرت را استفاده کرد، مانند 10/ابراهیم - 25/لقمان - 138/بقره آیات تذکر مانند 54/مدثر - 21/غاشیه - 55/ذاریات و . . . آیات نسیان مانند 19/حشر و همچنین 65/عنکبوت - 33/لقمان - 53/نحل - 177/آل عمران و . . .
ج - در نهج البلاغه آمده است: «لما بدل اکثر خلقه عهد الله الیهم فجهلوا حقه و اتخذوا الانداد معه و . . . فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیائه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسی نعمته . . .» (10)
(و این هنگامی بود که بیشتر آفریدگان از فطرت خویش بگردیدند و طومار عهد در نوردیدند، و حق او را نشناختند و برابر او خدایانی ساختند و . . . پس هر چند گاه پیامبرانی فرستاد و به وسیله آنان به بندگان هشدار داد تا حق میثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش کرده را بیاد آرند) .
از عبارت «لیستادوهم میثاق فطرته » استفاده می شود که کار پیامبران ایجاد خداشناسی، و خداجوئی در انسان نیست . آن ها نمی خواهند انسان را خداشناس کنند بلکه میثاق فطری انسان را که از آن غافل شده است به او یادآوری می کنند و او را به آنچه در درون دارد، رهنمون می شوند .
د - روایات متعددی نیز از امامان معصوم ( علیهم السلام) درباره مصادیق فطرت الهی بشر نقل شده است . بعضی روایات فطرت را به معرفت تفسیر کرده اند . (11) در بعضی دیگر، توحید مصداق فطرت شمرده شده است . (12)
و در برخی از فطرت به اسلام تفسیر شده است . (13) همچنین در روایاتی، نبوت و امامت و در بعضی ولایت و در برخی توحید در خالقیت و در بخشی توحید در ربوبیت، در تفسیر فطرت ذکر شده است . (14) محتوای کلی این احادیث شریف این است که لقت خاصی که خداوند انسان را بر آن آفرید، توحید یا اسلام و یا . . . است یعنی انسان به گونه ای آفریده شده است که با این مسائل بیگانه نیست و اگر در شرایط مساعد قرار گیرد و آن فطرت الهی بالفعل شود، این معارف را می یابد . البته می توان گفت این روایات هر یک مصداقی از مصادیق فطرت را بیان کرده اند; پس این موارد با یکدیگر منافاتی نداشته، قابل جمعند; به این معنی که همه این موارد در خلقت انسان نهاده شده است . (15)
اثبات فطرت
افزون بر دلیل نقلی از قرآن و روایات، ادله دیگری مانند دلیل فلسفی و شهودی نیز بر وجود فطرت خداآشنای انسان وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می کنیم:
1- دلیل فلسفی: انسان موجودی مجرد است و هر موجود مجرد، علت و خالق خود را به صورت حضوری درک می کند . در نتیجه انسان فطرتا خداشناس است .
مجرد بودن انسان به این معناست که آنچه انسانیت انسان و هویت واقعی او را تشکیل می دهد و آنچه درک کننده داده های حسی است، مجرد است; یعنی همان که از آن به «روح » تعبیر می کنیم و با «خود» یا «من » به آن اشاره می کنیم، موجودی مجرد (غیر مادی) است و از خصوصیات ماده خالی است; هر چند از ابزار مادی مانند چشم و گوش و . . . استفاده می کند و بر جسم مادی تاثیر می گذارد و از آن اثر می پذیرد . منظور از این روح، همان است که شاد یا غمگین می شود . همچنین تفکر، استنتاج و اراده نیز پدیده های روحی هستند .
دلایل عقلی و نقلی و شواهد تجربی متعددی بر تجرد روح وجود دارد که در برخی کتب به تفصیل آمده است . (16)
در توضیح مقدمه دوم دلیل فلسفی باید گفت: از نظر فلسفی معلول، عین ربط به علت خود است و وجود و استقلال معلول به وجود و استقلال علت است و معلول از خود استقلالی ندارد . نسبت معلول به علت شبیه نسبت شعاع نور به منبع نور است که با قطع اتصال، شعاع معدوم می شود . چنین معلول مجردی نمی تواند غایب از علت باشد و همیشه در محضر علت خود است و در حد خودش عالم به علتش است . علامه طباطبائی در نهایة الحکمة می نویسند:
«و کذلک العلة حاضرة بوجودها لمعلولها الرابط لها القائم بها المستقل باستقلالها، فهی معلومة لمعلولها علما حضوریا اذا کانا مجردین و هو المطلوب » (17)
از این دو مقدمه نتیجه می گیریم که انسان فطرتا خداشناس است .
2- دلیل شهودی: گفتیم که یکی از خصوصیات فطریات، قابل تجربه درونی بودن آن ها است . مثلا وقتی ما احساس «خود» یا گرایش به زیبائی یا حقیقت جوئی یا میل به کمال را بدون اینکه هیچ منشاء بیرونی داشته باشد در درون خود تجربه می کنیم، در می یابیم که این گرایش ها «فطری » است . فطرت خداشناسی و خداجوئی انسان نیز قابل تجربه است . انسان با تامل می تواند در کنار شناخت خود، ربط وجودی خود به واجب الوجود و خداوند را در یابد، و همراه با این علم، به علم حضوری به خداوند برسد . ما به راحتی می توانیم با علم حضوری، به خودمان متوجه و آگاه شویم . اگر همین علم را ادامه دهیم و عمیق تر کنیم، متوجه علم حضوری به خداوند خواهیم شد که «من عرف نفسه فقد عرف ربه » (18)
البته فطرت خداشناسی انسان مانند بعضی فطریات دیگر بالقوه و ضعیف است و در شرایط خاصی بالفعل و قوی می شود; همانطور که حتی غرایزی مانند غریزه جنسی نیز بالقوه است و در شرایط خاصی بالفعل و قوی می شود و در شرایطی نیز خاموش یا سرکوب می شود . در مورد فطرت خداشناسی، تعلقات انسان به دنیا و امور مادی و جسم خودش، حجاب هائی است که مانع بالفعل شدن، شکوفائی و رشد این فطرت می شود . (19) گاهی غفلت به حدی است که شخص منکر این فطرت می شود . اما اگر شخص اختیارا یا اضطرارا از این وابستگی ها جدا شود، خداوند را به روشنی می یابد . کسی که با ریاضت های شرعی و دستورات عرفانی، به تصفیه درون می پردازد، اختیارا خود را از این وابستگی ها جدا کرده است و کسی که در شرایطی قرار گرفته که امیدش از اسباب مادی قطع شده، و خود را بی پناه و ناامید یافته است، بی اختیار حجاب ها از روی فطرت اصیل و خداشناس او کنار می رود و ارتباط وجودی خود را با ذات مبدء متعال می یابد . (20) پس یافت و شهود خداوند نیز دلیلی بر وجود این گرایش و شناخت است . و چون این یافت غیر اکتسابی است، پس فطری است .
شخصی به حضرت امام جعفر صادق ( علیه السلام) عرض کرد: بحث ها و مجادله ها درباره وجود خداوند مرا متحیر کرده است . مرا به خداوند راهنمائی کنید، حضرت فرمود: آیا هرگز سوار کشتی شده ای؟ پاسخ داد: بله، فرمود: آیا پیش آمده که کشتی تو بشکند و هیچ راه نجاتی برای تو نباشد؟ پاسخ داد: بله، فرمود: آیا در آن هنگام قلب تو به چیزی که قادر بر نجات تو باشد تعلق نگرفت؟ پاسخ داد: آری، قلبم به موجودی که قادر بر نجاتم باشد، تعلق گرفت . فرمود: همان موجود خداوندی است که وقتی هیچ نجات دهنده ای نباشد هم قادر بر نجات تو است . (21) این حدیث، صحنه قطع همه تعلقات دنیائی را تصویر می کند که هر کسی حتی منکر خدا هم در آن لحظه، متوجه فطرت الهی اش می شود و خدا را می یابد . (22)
دلیل شهودی دیگر; میل انسان به کمال مطلق است . ما می توانیم به راحتی این گرایش را در خود تجربه کنیم که همواره در همه زندگی، متوجه و مایل به کمال هستیم که همه فعالیت های انسان در این راستا قرار دارد، اما غالبا در اثر انس با اشیاء مادی و محدود، کمال را در اشیاء محدود تصور می کنیم و آن را هدف و غایت خود می پنداریم و پس از رسیدن به آن متوجه می شویم که کمال خواهی ما اشباع نشده و به آرامش نرسیده ایم; از اینرو کمال را در مرتبه بالاتری می بینیم و آن را هدف غایی قرار می دهیم و پس از رسیدن به آن باز هم متوجه می شویم که کمال خواهی ما ارضا نشده است و خواهان کمال بالاتری هستیم و این سلسله ادامه دارد . پس نتیجه می گیریم که انسان همواره به دنبال کمال مطلق و منبع و مبدا همه کمالات یعنی ذات باری تعالی است . و فطرتا متمایل به آن سرچشمه است و تا به آن نرسد، تشنه و طالب است; اما در مصداق آن اشتباه می کند .
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
و چون این میل هیچ عاملی جز آفرینش نداردو غیر اکتسابی است نتیجه می گیریم که انسان دارای فطرت خداجوئی است . (23) وقتی دل انسان به دنبال خدا باشد، می داند که چه می خواهد یعنی خداجوئی مسبوق به خداشناسی است و این گرایش، متعلق خود را نیز نشان می دهد، پس خداشناسی فطری را نتیجه می گیریم . (24)
این نکته حایز اهمیت است که این فطرت عامل گرایش و شناخت خداست، اما انسان را از عقل و تفکر و پیامبر و تذکر دهنده بی نیاز نمی کند; (25) از اینرو قرآن نیز بر تفکر و تدبر و تعقل تاکید کرده است و همچنین بدون وجود پیامبر، حجت را بر انسان تمام شده نمی داند، (نساء/165) و استضعاف فکری را از جمله عوامل به ثمر نرسیدن فطرت می داند (نساء/98).
فطرت از دیدگاه دانشمندان غیر مسلمان
برخی از دانشمدان و روانشناسان غیر مسلمان نیز کم و بیش متوجه فطرت انسان شده اند، از جمله کارل گوستاویانگ (26) ، عوامل موثر در رشد روانی انسان را فطری می داند و در کتاب «رواشناسی و دین » می نویسد:
«این یک واقعیت است که بعضی افکار [یعنی افکار دینی] تقریبا در همه جا و در همه زمان ها یافت می شوند و حتی می تواند به نحوی خود به خود به وجود آیند یعنی مطلقا بدون اینکه از محلی به محلی دیگر سرایت کرده یا از سینه به سینه منتقل شده باشند . این افکار ساخته و پرداخته افراد نیستند . . .» (27)
گوردون آلپورت (28) به نوعی فطرت کمال مطلق خواهی انسان را قبول دارد . (29) ابراهام مزلو (30) و کارل راجرز (31) که دارای نظریه های انسان گرایانه (32) هستند، به نیازهای فطری انسان (33) قائل شده اند همچنین ردولف اتو (34) ، دینداری و گرایش به امر قدسی را امری ساختاری و ذاتی می داند که ریشه در سرشت و فطرت آدمی دارد و امری عارضی و صوری و تحمیلی و بیرونی نیست . (35)
پل ادواردز می نویسد: فیلسوفان و روان شناسان با نفوذی هستند که یا اصلا اعتقادی به خدا ندارند یا اینکه در هر صورت به مستحکم کردن اعتقاد به خدا با براهین توجهی نداشته اند اما با این وجود می خواهند ادعا کنند که انسان ها بالطبع دینی هستند یعنی به گفته «ماکس شلر» انسان ها «خداجو» هستند . (36)
نقش تربیتی فطرت
اگر فطرت و فطریات انسان را بپذیریم، آن فطریات باید در تربیت او در نظر گرفته شود . اساسا واژه «تربیت » به معنی رشد و پرورش دادن است و پرورش دادن وقتی معنی پیدا می کند که وجود یک سلسله استعدادها و ویژگی ها را در انسان پذیرفته باشیم . معلم و مربی مانند باغبان است نه مانند صنعتگر یا نجار، باغبان گل و درخت را «پرورش » می دهد اما صنعتگر، مصنوعات خود را می سازد . مربی استعداد عقلانی و فکری انسان را رشد می دهد . استعداد خداجوی انسان را پرورش می دهد و احیانا هدایت می کند . (37) پس فطرت با تربیت ارتباط دارد .
همانطور که گفته شد امور فطری بالقوه و ضعیف هستند و به کمک عواملی بالفعل و قوی می شوند و عواملی نیز می توانند آن ها را خاموش یا منحرف سازند . معلمان، مربیان و مسؤولان تربیت و تبلیغ، از جمله مدیران و برنامه ریزان صدا و سیما با مطالعه و آگاهی از عوامل تقویت و تضعیف امور فطری می توانند برای رسیدن به آرمان های تربیتی، از ابزار مهم و قوی فطرت استفاده کرده و در طراحی و برنامه ریزی برای تربیت افراد با بصیرت بیشتری اقدام نمایند . البته با توجه به تنوع فطریات، این مساله، ساحت های گوناگونی خواهد داشت، اما بحث ما درباره فطرت خداشناسی است . ذیلا به برخی از موانع شکوفائی فطرت اشاره می کنیم .
1- یکی از موانع شکوفائی فطرت خداجوی انسان، آلودگی روح به گناهان است . اصولا آلودگی گناهان دل را از خدا دور می کند و پاکی و لطافت نخستین آن را از بین می برد . فطرت چنین انسانی نمی تواند شکوفا شود . همچنین آلوده بودن محیط و غرق شدن جامعه در شهوت پرستی و هوای نفس، تحریک شهوات و تن پروری و حیوان صفتی از عوامل انحراف و یا بی اثر شدن فطرت الهی انسان است . استاد مطهری می نویسد:
«اینها با هر گونه احساس تعالی اعم از مذهبی یا اخلاقی یا علمی یا هنری، منافات دارد، آدم شهوت پرست حتی احساس عزت و شرافت و سیادت و شهامت و شجاعت را از دست می دهد و اسیر شهوت می شود و جاذبه های معنوی او را نمی کشد همانطور که خداوند می فرماید: «ان الله لایهدی القوم الفاسقین » (38)
2- عامل دیگری که ممکن است مانع هدایت فطری انسان شود، محیط نامناسب است . در جامعه ای که عقیده رسمی، ماتریالیسم است، شنیدن ندای فطرت و پاسخ درست به آن، مانند حرکت برخلاف جهت رودخانه است و ممکن است باعث از دست دادن موقعیت های اجتماعی شود .
3- بیان نادرست مفاهیم دین، به صورت ایجاد تصور نامعقول و غیر علمی از خدا و صفات او یا ایجاد تعارض میان دین و سایر فطریات و تمایلات طبیعی بشر نیز از عوامل سرکوبی فطرت مذهبی است . (39)
متقابلا بعضی عوامل، فطرت و امور فطری را تقویت می کنند; عواملی چون: پاک بودن از گناه و معنوی بودن جامعه و محیط و بیان عالمانه و صحیح مفاهیم دین . با وجود این عوامل، فطرت خداجوی انسان به راحتی انسان را هدایت می کند و او نیز به ندای فطرت پاسخ می دهد . ترویج فساد و لهو و لعب بین جوانان و . . . از سوی دشمنان به منظور خاموشی و یا انحراف همین فطرت پاک صورت می گیرد .
پی نوشت ها:
1) ابن منظور، لسان العرب، دار احیاء التراث العربی، مؤسسة التاریخ العربی، بیروت، چاپ نخست، 1416، ج 1، ص 258 و ر . ک: الجوهری، الصحاح فی اللغة و العلوم، تجدید صحاح العلامة الجوهری، دار الحضارة العربیة، بیروت، ج 2، ص 248- 249; شیخ فخرالدین الطریحی، مجمع البحرین، تحقیق سید احمد الحسینی، انتشارات کتابفروشی مرتضوی، تهران، چاپ دوم، 1362، ج 3، ص 437 .
2) ابراهیم/10; افی الله شک فاطر السموات و الارض و انفطار/1; اذا السماء انفطرت .
3) احمد بن محمد بن علی الفیومی، المصباح المنیر، دار الهجرة، قم، چاپ نخست، 1405، ص 476 .
4) مرتضی مطهری، مجموعه آثار، صدرا، تهران، ج 3، ص 602 .
5) سید محمد حسین طباطبائی، المیزان فی تفسیر القرآن، اسماعیلیان، قم، چاپ دوم، 1390، ج 8، ص 299 .
6) عبدالله جوادی آملی، تفسیر موضوعی قرآن، مرکز نشر اسراء، قم، چاپ نخست، 1378، ج 12، (فطرت در قرآن) ص 28 .
7) محمد باقر المجلسی، بحار الانوار، دار احیاء التراث العربی، بیروت، چاپ دوم، 1403، ج 3، ص 280، حدیث 16 .
8) همان، حدیث 13 .
9) همان، ص 278، حدیث 7، و همچنین ر . ک: محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، المکتبة الاسلامیة، تهران، 1388، ج 2، ص 10، حدیث 2 .
10) نهج البلاغه، دکتر صبحی صالح، بیروت، چاپ اول، 1387 ق، ص 43، خطبه اول .
11) محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، دار الاضواء، بیروت، ج 2، ص 12 و 13 حدیث 14 . به نظر امام خمینی در کتاب شرح چهل حدیث، روایت «حسنه » است یعنی در مرتبه بندی علمی روایات از نظر سند، در مرتبه خوبی قرار دارد . و همچنین ر . ک: محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، دار احیاء التراث العربی، بیروت، چاپ دوم، 1403 ق، ج 3، ص 279، حدیث 11 و 12 و 13 .
12) محمد باقر مجلسی، همان، ص 277، حدیث 4، 5 و 6 و همچنین ر . ک: محمد بن یعقوب کلینی، همان، حدیث 3، ص 12 .
13) محمدباقر المجلسی، همان، ص 278، حدیث 7، و همچنین ر . ک: محمد بن یعقوب کلینی، همان، ص 12، حدیث 2، که به نظر امام خمینی در کتاب شرح چهل حدیث، این روایت «صحیحه » است یعنی در رتبه بندی علمی روایات از نظر سند، در مرتبه عالی قرار دارد .
14) محمدباقر المجلسی، همان، ص 280، حدیث 18 و ص 277، حدیث 2 و ص 279، حدیث 11 و ص 278، حدیث 10 و 13 .
15) امام خمینی، شرح چهل حدیث، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ سوم، تهران، 1372، ص 179- 187 .
16) برای نمونه - به دو دلیل اشاره می کنیم:
الف) اثبات شخصیت; یعنی حقیقتی که با واژه «من » یا «خود» از آن یاد می شود، در طول عمر، واحد است و با وجود اینکه هر چند سال یکبار همه سلولهای بدن به تدریج جای خود را به سلول های جدید می دهند و در طول چند سال، ممکن است بدن شخص تغییرات زیادی کند، حتی ممکن است بخشی از بدن قطع یا فلج شود، باز هم مشارالیه «من » همان حقیقت نخستین است و هیچ تغییری نمی کند، پس «من » به این جسم مادی یا بخشی از آن اشاره نمی کند، به موجودی مجرد و فرامادی نظر دارد .
ب) نداشتن ویژگی های ماده: ماده و مادیات خواصی مانند احتیاج به مکان، قابل قسمت بودن و . . . دارد ولی روح انسان از این خواص خالی است . وقتی ما در خود تامل می کنیم، به علم حضوری در می یابیم که آن «خود» بعد ندارد و از مکان بی نیاز است و فضا را اشغال نمی کند . نمی توان برای روح، مکانی در بدن یا خارج از بدن تعیین کرد . همچنین نمی توان آن را به دو نیمه قسمت کرد . اما اگر جسم و مادی تصور شود، قابل قسمت است . پدیده های روحی مانند غم و شادی، تفکر و اراده و . . . نیز چنین هستند . و چیزی که خواص ماده را ندارد، مجرد و غیر مادی است .
17) سید محمدحسین طباطبائی، نهایة الحکمة، مؤسسة النشر الاسلامی التابعة لجماعة المدرسین، قم، چاپ یازدهم، 1416، ص 259 .
18) غررالحکم و دررالکلم، ج 2، ص 625 .
19) ملا صدرالدین شیرازی، الحکمة المتعالیة، ج 9، ص 124 .
20) محمدتقی مصباح یزدی، معارف قرآن، مؤسسه در راه حق، قم، چاپ نخست، 1367، ج 1- 3، ص 29 .
21) محمد بن علی بن الحسین بابویه قمی (شیخ صدوق)، التوحید، مکتبة الصدوق، تهران، 1387، ص 231 .
22) عبدالله جوادی آملی، ده مقاله پیرامون مبدا و معاد، انتشارات الزهراء علیها السلام، قم، چاپ سوم، 1372، ص 75- 76 .
23) امام خمینی، شرح چهل حدیث، حدیث فطرت، و همچنین ر . ک: محمدعلی شاه آبادی، رشحات البحار، کتاب الانسان و الفطرة، نهضت زنان مسلمان، تهران، 1360، ص 35- 37 .
24) معارف قرآن، پیشین، ص 34 .
25) مرتضی مطهری، مجموعه آثار، صدرا، تهران، چاپ ششم، ج 6، ص 908، و همچنین ر . ک: محمدتقی مصباح یزدی، آموزش عقاید، سازمان تبلیغات اسلامی، تهران، چاپ شانزدهم، 1376، ج 1، ص 63 .
26. Carl Gustav Jung (1875_1961).
27) کارل گوستاویونگ، روان شناسی و دین، ترجمه فؤاد روحانی، شرکت سهامی کتابهای جیبی، تهران، چاپ سوم، 1370، ص 1 به بعد .
28. Gordon Alport (1897_1967).
29) دوآن شولتس، روانشناسی کمال الگوهای شخصیت سالم، ترجمه گیتی خوشدل، نشر نو، تهران، 1369، ص 40 .
30. Abraham Maslow (1908_1970).
31. Carl Rogers (1902_).
32. humannistic.
33) دوآن شولتس، همان، ص 111 .
34. Rudolf Otto.
35) رودلف اتو، مفهوم امر قدسی، ترجمه دکتر همایون همتی، نقش جهان، تهران، چاپ اول، 1380، ص 218 .
36) پل ادواردز، دائرة المعارف فلسفه، (براهین اثبات وجود خدا در فلسفه غرب) ترجمه علیرضا جمالی نسب و . . . ، مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی، قم، چاپ اول، 1371، ص 130 .
37) مرتضی مطهری، مجموعه آثار، صدرا، تهران، چاپ چهارم، 1374، ج 3، ص 454 .
38) همان، ص 405 .
39) همان جا، و همچنین ر . ک: فطرت در قرآن، پیشین، ص 391- 402 .
http://www.brentineslamabad.blogfa.com/category/65/ مقالات آموزنده
مقصود عارفان و حکیمان از وحدت وجود این نیست که مجموع? جهان هستی خداست؛ زیرا مجموع، وجود و وحدت حقیقی ندارد، همچنین مقصود اتحاد خداوند با موجودات نیست چون اتحاد (به این معنا که دو چیز بدون از دست دادن شیئیت و دوئیت خود تبدیل به یک چیز گردند) محال است، چنان که مراد تجافی از یک مقام و تلبس به مقام دیگر نیست؛ بلکه منظور این است که هستی منحصر در ذات متعالی خداوند است؛ ماسوی الله نمود و ظهور و تجلی او هستند؛ به این بیان خداوند متعال که هستی محض است، شدت و کمال هستی او موجب عشق به ظهور و تجلی می گردد. ذات حضرت حق عین عشق و محبت است، و محبوب ترین چیز در نزد حضرت حق، دیدن ذات خود از طریق دیدن شئونات ذاتی خود است که از او به «استجلاء» (ظهور ذات حق از برای ذات خود در تعینات) تعبیر می آورند، و استجلاء تام حاصل نمی شود مگر به ظهور او در هر شأن از شئونات. به بیان دیگر مراد از وحدت وجود این است که وجود در عین این که شخصی است ولی کثرت و تعدد و اختلاف انواع و آثار آنان نیز محفوظ است مانند نفس انسان که واحد شخصی است زیرا که مسلما هر فردی یک شخص بیش نیست و لی در عین حال با قوای خود اعم از قوای ظاهری و باطنی ( مشاعر، هاضمه، نامیه و مولده) متحد می باشد که نفس عین قوای خود و قوا عین نفس هستند. بنابراین وحدت وجود با این تفسیر درست، نه با گسترش دائمی جهان هستی منافات دارد و نه با وجود کثرت و تنوع موجودات.
در توضیح این مطالب باید چند نکته را مورد توجه قرار دهیم:
الف) معنای وحدت
معنا و مفهوم وحدت در نظر حکیمان بدیهی و بی نیاز از تعریف است؛ چون معتقدند که وحدت مساوق با وجود است و تعریف آن مانند تعریف وجود ممکن نیست مگر این که دور یا تعریف چیزی به واسط? خود آن چیز لازم آید. [1]
ب) اقسام واحد (وحدت)
حکیمان در بیان اقسام وحدت یا واحد می گویند: واحد یا حقیقی است یا غیر حقیقی، واحد حقیقی به چیزی گویند که وحدت، صفت ذات او باشد، در اتصاف به وحدت واسط? در عروض نداشته باشد مانند انسان واحد. واحد غیر حقیقی چیزی است که وحدت، صفت ذات او نباشد بلکه واسط? در عروض داشته باشد، مانند انسان و فرس که در حیوانیت متحدند. [2]
واحد حقیقی، یا ذاتی است که عین وحدت است؛ او همان وجود صرف است که دومی و تکرار ندارد، واحد و وحدت در اینجا یکی است، او را «وحدت حقّه» می نامند. یا ذاتی است که عین وحدت نیست ولی متصف به وحدت است، مانند انسان واحد. او را «وحدت غیر حقّه» می نامند. واحد به وحدت غیر حقّه، یا واحد بالخصوص است یا واحد بالعموم. واحد بالخصوص واحد بالعدد است که با تکرار او عدد درست می شود؛ واحد بالعموم مانند نوع واحد و جنس واحد. واحد بالخصوص یا این گونه است که همان طور که از جهت صفت وحدت قابل قسمت نیست از لحاظ موصوف و معروض وحدت نیز غیر قابل قسمت است و یا از حیث موصوف و معروض قابل قسمت است . صورت اول یا خود مفهوم وحدت و عدم انقسام است و یا غیر آن است، و غیر آن یا غیر قابل اشار? وضعی است یا قابل اشار? وضعی است، آن که غیر قابل اشار? وضعی است یا به ماده، تعلق و وابستگی دارد مانند نفس یا ندارد مانند عقول مجرد. آن که از جهت معروض و موصوف انقسام پذیر است یا بالذات انقسام را قبول می کند مانند مقدار واحد یا بالعرض قبول می کند مانند جسم طبیعی واحد که از جهت مقدارش انقسام را قبول می کند. واحد بالعموم؛ یا واحد بالعموم مفهومی است و یا واحد بالعموم به معنای سع? وجودی است مانند وجود منبسط. واحد بالعموم مفهومی یا واحد نوعی مثل انسان است یا واحد جنسی است مانند حیوان یا واحد عرضی است مانند ماشی و ضاحک. واحد غیر حقیقی که عبارت بود از چیزی که به جهت نوعی اتحاد با دیگری متصف به وحدت می شد مانند زید و عمرو که در انسان بودن وحدت دارند و انسان و اسب که در حیوان بودن وحدت دارند. [3]
تذکر یک نکته ضروری است و آن این که از نظر حکمت متعالیه وحدت حقه نیز دو قسم است؛ 1. «وحدت حق? حقیقیه» 2. «وحدت حق? ظلیه» [4] . این تقسیم برای امتیاز بین انتساب وحدت حقه به ذات متعالی خداوند و بین انتساب آن به غیر خداوند است. یعنی «وحدت حق? حقیقیه» اختصاص به ذات ربوبی حضرت حق تعالی دارد؛ در مورد غیر خداوند «وحدت حق? ظلیه»بکار برده می شود.
ج) وحدت حقه
یکی از اساسی ترین مسأله ای که پذیرش وحدت وجود بر آن مبتنی است، مسأله وحدت حقه یا همان وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است؛ یعنی باید دید چگونه یک چیز در عین وحدت کثرت دارد و در عین کثرت وحدت دارد و چگونه عقل و خرد انسان می تواند آن را بپذیرد و آن را ضد و نقیض گویی نپندارد؟
یکی از بهترین راه های تبیین و پذیرش این مسأله (جمع بین وحدت در کثرت و کثرت در وحدت)، قاعده بسیط الحقیقه است. [5] به تعبیر استاد علامه حسن زاده آملی از شگفتی های این قاعده این است که نهایت اختلاف یکی از طرفین دلیل وجود طرف مقابل است چون نهایت بساطت و وحدت موجب می شود که همه و کل گردد که نهایت کثرت است. چنانکه از شگفتی های دیگر این قاعده این است که بسیط الحقیقه در عین این که همه اشیاست هیچ یک از آن ها نیست. البته چون همه بودن به جهت فعلیت اشیاست و هیچ کدام نبودن به لحاظ نقص و محدودیت آن هاست؛ تناقض گویی نیست. [6]
استاد در بیان دیگری در تبیین وحدت در کثرت می گوید: «از کلام هدایت انجام اهل کشف و تحقیق مستفاد است که نهایت کمال هر صفتی به آن تواند بود که از عروض مخالف زوال نیابد و فتور نپذیرد؛ بلکه با مقابل خود در سلک التیام انتظام یافته از آن جمعیت قوت گیرد، لهذا در آیات قرآنی و روایات سفرای روحانی در عقود فرائد اسما و صفات الاهی معانی متقابله بسیار واقع شده است مثل هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شئ علیم، و مثل لطیف و قهار، نافع و ضار، قابض و باسط، خافض و رافع، هادی و مضل و معز و مذل که از اسمای حسنای الاهی اند. از آن وحدت حقه حقیقیه تعبیر به وحدت جمعیه می کنند، و از این کثرت به کثرت نوریه. این کثرت است که در باره آن گفته شده که: کلما کانت اوفر کانت فی الوحدة اوغر. لذا حافظ گوید:
زلف آشفت? او موجب جمعیت ماست چون چنین است پس آشفته ترش باید کرد.
و نیز گوید:
از خلاف آمد دوران بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
از زلف کثرت نوریه اراده کنند که حجاب وجه اند و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام.
ابوسعید ابوالخیر گوید:
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشید بدین حیله رخ نیکو را تا هر که نه محرم نشناسد او را.
عارف شبستری هم در گلشن راز فرماید:
مپرس از من حدیث زلف پرچین مجنبانید زنجیر مجانین. » [7]
د) تجلی و ظهور
به نظر می رسد کلید اصلی حل معمای نظریه وحدت وجود را باید در مسأله تجلی و ظهور جست. مسئله تجلی و ظهور از مسایل محوری عرفان است که در تمام مسائل عرفانی حضور دارد و دارای نقش کلیدی است به گونه ای که با درک درست آن می توان گفت اساس عرفان درک شده است و دیگر مسائل عرفانی به منزله آثار و نتایج آن است. [8] به همین جهت صدر المتألهین هنگامی که علیت را به تشأن، تجلی و ظهور برگرداند اعلام کرد با این کشف جدید فلسفه به کمال خود رسید.{9}
مراجعه فرمایید:http://hakim-askari.rozblog.com
روان ، روح ، و نفس
بحث دیگرى که لازم است بدان پرداخته شود، مفهوم سلامت روانى و فرق آن با سلامت روحى است که یکى در حیطه طب و دیگرى در دامنه اخلاق است . براى روشن شدن بحث باید واژه هاى روان ، روح ، نفس ، و جان را باز شناسیم .
در ادبیات روان شناسى و روان پزشکى ، کلمه روان ، بیشتر به واکنش هاى رفتارى که برگرفته از فعالیت هاى عالى (Cotical - HighFunct ) مى باشد، اطلاق شده است که این حقیقت ، با نفس مجرد یا روح آدمى که در اعتقادات الهى مطرح گردیده است ، متفاوت است . به این ترتیب روانشناسى با روح شناسى یا معرفة النفس فرق دارد. به آیه زیر از قرآن مجید توجه کنید:
یسئونک عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اءو تیتم من العلم الا قلیلا (56)
اى پیامبر! از تو درباره روح سؤ ال مى کنند: بگو: روح از عالم امر (در مقابل عالم خلق ) است و به شما، جز کمى از علم و دانش نداده اند.
یعنى آگاهى شما در زمینه روح شناسى ، اندک است زیرا که روح از مقوله عالم ماءمور (عالم خلق ) نیست بلکه از مقوله عالم امر است .
براى تفکیک واژه هاى نفس و روح در اعتقادات اسلامى به نکته هاى زیر توجه کنید:
شیخ طبرسى (ره ) ذیل آیه :
و ما یخدعون الا انفسهم (57)
و جز خویشتن کسى را گول نمى زنند،
مى گوید: نفس سه معنى دارد: یکى ؛ به معنى روح ؛ مانند خرجت ، نفسه ؛ یعنى روحش خارج شد. دیگرى ، به معناى تاءکید مثل (جاء زید نفسه )؛ یعنى زید خودش آمد مک و سوم ؛ به معناى ذات و اصل ؛ (مانند همین آیه مورد اشاره ).
نفس در قرآن نیز به چند معنى آمده است :
1) به معناى روح ؛ مانند آیه : الله یتوفى الاءنفس حین موتها... (58)
2) به معناى ذات و شخص ؛ مانند آیه : واتقوا یوما لا تجزى نفس عن نفس شیئا . (59)
3) به معناى تمایلات نفسانى و خواهش هاى غریزى ؛ مانند آیه و ما ابرء نفسى ان النفس لاءمارة بالسوء . (60)
و یا آیه : و نفس و ما سویها. (61)
4) به معناى قلب و باطن ؛ مانند آیه : و اذکر ربک فى نفسک تضرعا و خفیفة (62)
کلمه روح مجموعا 21 بار در قرآن بکار رفته است که معانى مختلفى دارد از جمله :
1) به معناى فرشته : فارسلنا الیها روحنا فتمثل لها بشرا سویا (63) و (ونزل به الروح الامین على قلبک ) (64)
2) فرشته مخصوص ؛ به نام روح : تنزل الملائکة و الروح ... (65)
3) روح مستقل : فاذا سویته و نفخت فیه من روحى فقعواله ساجدین (66)
3) روح ، حقیقى از عالم امر: قل الروح من امر ربى (67)
اما معناى واژه Psycge؛ این کلمه ، معمولا به صورت پیشوند بکار رفته است که معانى زیر را دارد:
1) حیات و جان مانند: Stasy Psycho:
2) به معناى فکر و ذهن و فعالیت هاى ذهنى درمانى ؛ مانند پسیکودینامیک Psychodynamic .
3) به معناى روح مجرد؛ مانند: Psychologu.
4) به معناى روش هاى روانى و یا شیوه هاى روانشناسى ؛ مانند: Psychotherapy .
5) به معناى روحى ، در مقابل جسمى ؛ مانند: physical Psycho (در مقابل فیزیک مطرح شده است ).
در اینجا به نظر مى رسد: توجه به جمله اى از شیخ الرئیس ابو على سینا براى جمع بندى مباحث مطروحه ، مناسب باشد:
خداوند، مردم را از گرد آوردن سه چیز آفرید: یکى تن ، که او را (به تازى )، بدن یا جسد خوانند و دیگرى جان ، که او را روح خوانند و سوم روان ، که او را نفس خوانند.
همانطور که ملاحظه مى شود در مقابل روح و جسم ، واژه روان است که هیچ یک از آن دو نیست ولى در ارتباط با آنهاست و ممکن است پلى یا مرزى بین آن دو باشد و شاید همان فعالیت هاى عالى مغز باشد که به صورت مجزا توسط ابو على سینا، مطرح شده است و آن را با نفس و تمایلات غریزى ، که از معانى در فرهنگ قرآنى است ، برابر گرفته است . (68)
آفات روح و روان
براى روح و روان انسان دو آفت است یکى هوس و دیگرى شیطان . و ستم که بزرگ آفت روح است از نتیجه هاى هوسها و دمدمه هاى شیطان است . پرهیز از این دو آفت ؛ پیشگیرى از بیماریهاى روانى و اخلاقى است . درباره آفت نخست ، امام على (علیه السلام ) فرمودند: (69)
قرین الشهوة مریض النفس ، معلول العقل .
همنشین هوس ، جان و خردش بیمار است .
انک ان اطعت هواک اصمک و اعماک
اگر فرمانبر هوست شوى ، تو را کر و کور خواهد کرد.
الشهوات اعلال قاتلات و افضل اقتناء الصبر عنها .
هوسها، بیماریهاى کشنده اند و بهترین داروى آنها خود نگهدارى از آنها است .
من لم یداو شهوته بالترک لها لم یزل علیلا .
کسانى که امیال خود را با ترک آن درمان نکنند، پیوسته مریض مى باشند.
حرام على کل عقل مغلول بالشهوة ان ینتفع بالحکمة . (70)
هر دلى که توسط شهوت ها سرگشته و بیخود شود، از این که پارسایى آرامشش دهد، محروم است .
حرام على کل قلب متوله بالشهوات اءن یسکنه الورع . (71)
هر دلى که توسط شهوت ها سرگشته و بیخود شود، از این که پارسایى آرامشش دهد، محروم است .
همچنان که آفت هوس داراى انواع و اقسام است ، آفت دوم ؛ یعنى شیطان نیز فراوان است و باید در برابر آنها خردمندانه و هشیارانه عمل کنیم ).
امام صادق (علیه السلام ) درباره بسیارى شیاطین فرمود:
ان الشیاطین اکثر على المؤ منین من الزنابیر على الحلم . (72)
تعداد شیاطینى که در اطراف قلب مؤ من جمع مى شوند، بیش از زنبورهایى است که بر یک پاره گوشت گرد آیند.
با توجه به آنچه گفته شد، تنها نمازى جلو گیر و درمانگر بیماریهاى روانى و اخلاقى است که با دفع شیطان و ترک هوس خوانده شود.
در اینجا ممکن است این پرسش براى خواننده محترم پیش آید که آیا همچنان که جسم به وسیله آفتهاى مخصوص به آن از میان مى رود، روح هم به وسیله آفتهاى مخصوص به خود و یا آفتهاى جسم معدود مى شود یا خیر؟
پاسخ این است که هر چیزى تنها به وسیله آفات ویژه خود نابود مى گردد. اما روح توسط هیچ آفتى معدود نمى شود.
مناظره سقراط و گلاوکن در این باره خواندنى است .
روح به وسیله هیچ آفتى معدود نمى شود -... گفتم آیا درک نکرده اى که روح ما فناناپذیر است و هرگز معدوم نمى شود؟
در اینجا گلاوکن نگاهى تعجب آمیز به من کرد و گفت : قسم به زئوس که من چنین چیزى درک نکرده ام . آیا تو مى دانى بر این سخن دلیلى بیاورى ؟
گفتم : آرى . اگر اشتباه نکنم مى توانم آن را مذلل سازم . تو نیز همچنین زیرا مطلب آسان است .
گفت : نه براى من . اما بسیار مایلم که توضیح این مطلب آسان را بشنوم .
گفتم : مى توانى آن را بشنوى .
گفت : پس بگو تا بشنوم .
گفتم : آیا تو قایل به نیک و بد هستى ؟
گفت : آرى .
گفتم : آیا راجع به آنها مثل من فکر مى کنى ؟
گفت : چطور؟
گفتم : هر چه کارش تخریب و فاسد کردن باشد، بد و هر چه عملش ابقا و اصلاح باشد، خوب است ؟
گفت : آرى .
گفتم : آیا راجع به آنها مثل من فکر مى کنى ؟
گفت : چطور؟
گفتم : هر چه کارش تخریب و فاسد کردن باشد، بد و هر چه عملش ابقا و اصلاح باشد، خوب است ؟
گفت : آرى .
گفتم : آیا این را هم قبول دارى که هر چیزى بدى و خوبى مخصوص به خود دارد؟ مثلا آفت بینایى ،، امراض چشم است . آفت تندرستى ، بیمارى است . آفت نان کپک است . آفت چوب پوسیدگى و آفت برنج و آهنگ زنگ است و چنان که گفتم هر چیز یک آفت و بیمارى طبیعى دارد؟
گفت : تصدیق مى کنم .
گفتم : وقتى که یکى از این آفات در چیزى رخنه کند، آیا نه این است که دست بکار خرابى آن چیز مى شود تا بالاخره آن را بکلى معدوم و تباه کند؟
گفت : جز این نمى تواند بود.
گفتم : پس هر چیز به وسیله آفت طبیعى و بدى مخصوص به خود تباه مى شود و اگر آن آفت در کار نباشد، هیچ عامل دیگرى آن چیز را خراب نخواهد کرد زیرا بدیهى است که خوبى عامل تخریب نمى تواند بود و آنچه هم که نه بد است و نه خوب آن هم تباه کننده نیست .
گفت : آرى جز این نیست .
گفتم : پس اگر در میان هستى ها چیزى پیدا کنیم که آفت و فاسد کننده مخصوص به خود را داشته باشد ولى در عین حال آفت مزبور قادر به تخریب و معدوم ساختن آن چیز نباشد، آیا نمى توانیم بگوییم که یک چنین ترکیبى از فنا مصون است ؟
گفت : ظاهرا باید این طور باشد.
گفتم : مگر روح آفتى مخصوص به خود ندارد؟
گفت : چرا. آفت آن همان چیزهایى است که گفتیم ؛ یعنى ستمگرى و زیاده روى و بزدلى و نادانى .
گفتم : اما آیا هیچ یک از این آفتها روح را معدوم و تباه مى کند؟ هشیار باش که دچار اشتباه نشویم و تصور نکنیم که ستمگر و نادانى که هنگام خطاکارى دستگیر مى شود، صرفا به علت ارتکاب ظلم و آفت روح است ، تلف مى گردد. موضوع را این طور در نظر بگیر: مرض که آفت جسم است موجب تحلیل و تباهى جسم مى گردد تا جایى که دیگر از جسم اثرى باقى نمى ماند. همچنین همه چیزهایى که لحظه اى پیش بیان کردیم هر یک به وسیله آفت مخصوص خود نیست مى شود؛ یعنى آفت در آن رخنه کرده و در درون آن جایگزین مى شود تا آن را از بین ببرد. آیا چنین نیست ؟
گفت : همین است .
گفتم : اکنون درباره روح هم به همین طرز فکر کن . آیا ظلم و مفاسد دیگر به صرف نفوذ و استقرار در نفس انسان آن را فاسد و معدوم مى کند و به مرگ مى کشاند؛ یعنى روح را از جسم جدا مى کند؟
گفت : نه یقینا این طور نیست .
گفتم : پس اگر روح به دست آفت مخصوص خود معدوم نمى شود، چگونه مى توان گفت که آفت چیز دیگرى آن را معدوم مى کند؟
گفت : البته این طور نیست .
گفتم : اى گلاوکن ! درست به این نکته توجه کن : ما نمى گوییم که بدى خوراک ؛ یعنى کهنگى یا پوسیدگى آن یا هر عیب دیگرى که داشته باشد موجب مرگ مى شود بلکه مى گوییم که اگر بدى خوراک ، آفت مخصوص جسم را به وجود آورد، آنگاه جسم به وسیله آفت مخصوص خود، یعنى بیمارى ناشى از خوراک بد تباه مى شود. ولى هرگز مدعى نخواهیم شد که جسم به وسیله بدى خوراک تباه مى شود زیرا آن یک ماهیت دارد و این ماهیتى دیگر مگر آن که آفت این یک موجب بروز آفت مخصوص آن یک گردد.
گفت : آنچه تو مى گوییم کاملا درست است .
گفتم : پس به موجب همین استدلال ، ما تصدیق نخواهیم کرد که روح ممکن است به وسیله آفت چیزى دیگر و بدون دخالت آفت مخصوص به خود تباه شود یا یک چیز به وسیله آفت چیزى دیگر معدوم گردد مگر آن که آفت جسم موجب بروز آفت روح شود. گفت : چیزى دیگر معدوم گردد مگر آن که آفت جسم موجب بروز آفت روح شود. گفت : استدلال تو درست است . گفتم : پس یا ما باید ثابت کنیم که این استدلال ناقص است و یا مادام که چنین چیزى به ثبوت نرسیده است باید بگوییم که روح هرگز و به هیچ وجه به واسطه تب یا هر گونه بیمارى دیگر و یا به وسیله تیغ کشنده تباه شدنى نیست . ولو جسم را ریز ریز کنند. مگر آن که اول ثابت شود که این عوارض جسم در روح انسان ظلم و شقاوت ایجاد مى کند. پس ما این سخن را از هیچ کس نخواهیم پذیرفت که روح یا هر چیز دیگر به واسطه آفت بیگانه و بدون دخالت آفت مخصوص به خود تباه شدنى است .
گفت : یقینا هرگز کسى ثابت نمى تواند کرد که مرگ موجب بروز ظلم در روح انسان مى گردد.
گفتم : اگر کسى بى باکانه به این استدلال حمله کرده و بگوید که مرگ موجب بروز فساد و ظلم در روح انسان مى شود و خلاصه بخواهد بدین طریق از اقرار به جاودانى روح بگریزد، آنگاه ما مى توانیم چنین نتیجه بگیریم که اگر حق با او باشد، همان طور که مرض بیمار را مى کشد، ظلم هم باید ظالم را هلاک کند؛ یعنى چون ظلم طبیعة مهلک است ، در هر کس که رخنه کند، باید به خودى خود او را تباه سازد و هر که ستمگرى او کمتر است دیرتر باید تلف شود. و حال خود آن که حقیقت امر این است که اگر ظالم کشته شود، این در نتیجه مجازاتى است که دیگران نسبت به او اجرا مى کنند و او را به کیفر ستمگریش مى رسانند.
گفت : قسم به زئوس که خوب گفتى . براستى اگر ظلم ظالم را هلاک مى کرد، چندان موحش نبود زیرا ظالم بدین وسیله از آن آفت رهایى مى یافت . به عقیده من باید تصدیق کرد که حقیقت ، درست عکس آن است ؛ یعنى ظلم ظالم به تمام قوا مردم دیگر را هلاک مى کند ولى خود ظالم را هشیارتر و بیدارتر مى سازد. پس بسیار از حقیقت دور است که بگوییم : ظلم مهلک است .
گفتم : آفرین . پس اگر روح به وسیله عامل فساد طبیعى و آفت مخصوص به خود معدوم و تباه نمى شود، بسیار بعید است که آفتى که عامل فساد چیز دیگرى است روح را معدوم و یا هر چیز دیگرى را جز آنچه عامل تباهى آن است هلاک کند.
گفت : آرى ظاهرا بسیار بعید است .
گفتم : پس چون هیچ آفتى نیست که روح را هلاک کند؛ یعنى نه آفت مخصوص به خود آن و نه آفتى دیگر. پس واضح است که روح باید همیشه باقى باشد و اگر همیشه باقى باشد، فناناپذیر است .
گفت : ناچار همین است . (73)
نقش نیایش در بهداشت روح و روان
براى اینکه عوامل خارجى نتوانند سلامت بدن را به هم بزنند، وسایل دفاعى گوناگونى وجود دارد که شناخته ترین آنها گلبولهاى سفید خون است . اگر میکروبى به بدن راه یابد، گلبولهاى سفید، نقش مدافع به خود مى گیرند و بیشتر اوقات ، پیروز مى شوند و خطر را دفع مى کنند اما گاهى نمى توانند چنانکه باید مقاومت کنند و شکست مى خورند.
به نظر مى رسد که دو رویداد خواب و پناهجویى در روح انسان یا قواى باطنى او با هر نامى که نامیده شود - نقشى همانند گلبولهاى سفید در بدن دارند با این توضیح که رؤ یا، انواعى دارد. برخى از خوابها صرفا از ترکیب بى نظم تخیلات هنگام بیدارى است . برخى پیشگو هستند و برخى ناشى از نیازند. زمانى که انسان به سختى نیازمند چیزى باشد، آن را در خواب مى بیند و از دیدن آن در خواب ، احساس آرامش مى کند. چیزها و مناظر آرامبخشى که انسان در خواب مى بیند، گاهى اثرش در بیدارى نیز نوعى امید و خوش بینى ایجاد مى کند. بعضى از این خوابها دست کم به لحاظ کیفى درست مى آیند؛ مثلا اگر کسى مشکلى داشته باشد، ممکن است در عالم خواب ، روشنایى یا آب زلال یا اسب سفید و یا چیزهایى دیگرى ببیند که برایش فرحبخش است و احتمالا در بیدارى نیز مشکلش حل مى شود. در برخى از موارد نیز آن رؤ یا صادقانه نیست اما به هر حال به خاطر فرحبخش بودنش ، نوعى آرامش براى خواب بیننده ایجاد مى کند.
پناهجویى یا میل طبیعى به دعا نیز به لحاظ اثر آرامش بخش خود؛ همانند خوابهایى است که ذکر شد. اگر فرد در وضعى قرار بگیرد که خود را در معرض خطر یا حادثه بزرگ و غم انگیزى ببیند، کاملا طبیعى است که بى اختیار به قدرتى برتر از نیروى بشرى توجه کند و از آن مدد بخواهد. البته وجود این میل در انسان که به هنگام خطر بروز مى کند، یکى از دلایل هستى پروردگار نیز مى باشد.
این پناهجویى بشر به پناهى که نمى داند کجاست و کیست ، خود آیند است و وى را از ناامیدى مى رهاند. و نماز پناه جستن به خداست .
اگر این میل پناهجویى در انسان به قدر کافى ، مجال بروز نیابد، چه بسا که روح و روان شخص بر اثر آفات و عوامل مزاحم ؛ چنان ناتوان و دچار اختلال شود، که قواى عقلانیش به حال تعطیل در آید و در صورت شدت بیشتر، او را به خودکشى وا دارد.
ملاحظه مى کنید که عملکرد این پناهجویى در پهنه روح و روان انسان درست ؛ همانند گلبولهاى سفید در پیکر اوست . آنچه در یک شرایط ناگوار بر وجود انسان سیطره دارد، استغاثه به منظور نجات خود و نزدیکان است و چنین تقاضایى یک واکنش طبیعى است و با قواعد طبیعى هیچ تناقضى ندارد ولى آیا دعا مستجاب مى شود؟ چنین امکانى هست ؟ اگر هست شرایط آن چیست ؟
شکى نیست که برخى از پناهجویى ها بى ثمر است و اثر مملوس خارجى ندارد - نه از لحاظ تاءثیر مثبت آن در انبساط روح و روان و نه از جهت ارتباطى که با مبداء آفرینش برقرار مى شود. اما وجود چنین مواردى ، موجب منتفى شدن و منتفى دانستن اصل استغاثه و ناموس پناهجویى و تاءثیر کلیى که در روح و روان آدمى دارد، نیست ؛ چنانچه در طبیعت بدن نیز موارد استثنایى ناتوانى گلبولهاى سفید و شکست آنها در برابر حمله میکروبها، دلیلى براى انتفاى اصل کلى دفاع طبیعى گلبولها از بدن نمى گردد.
مراجعه فرمایید:http://hakim-askari.rozblog.com





