فایده‌ فلسفه‌ چیست‌؟
پرسشی‌ که‌ بسیاری‌ ازمردم‌ هنگام‌ برخورد با مسئله‌ (یعنی‌ فلسفه‌) می‌پرسند این‌ است‌ که‌ فایده‌ فلسفه‌ چیست‌؟ نمی‌توان‌ انتظار داشت‌ که‌ فلسفه‌ مستقیماً به‌ تحصیل‌ ثروت‌ مادی‌ کمک‌ کند. ولی‌ اگر ما فرض‌ را بر این‌ نگذاریم‌ که‌ ثروت‌ مادی‌ تنها چیز ارزشمند است‌، ناتوانی‌ فلسفه‌ در تولید مستقیم‌ ثروت‌ مادی‌ به‌ معنای‌ اینکه‌ فلسفه‌ هیچ‌ ارزش‌ عملی‌ ندارد، نیست‌. ثروت‌ مادی‌ فی‌نفسه‌ ارزشی‌ ندارد -مثلاً یک‌ دسته‌ کاغذ که‌ آن‌ را اسکناس‌ می‌نامیم‌ فی‌نفسه‌ خوب‌ و خیر نیست‌- بلکه‌ از آن‌ جهت‌ خوب‌ است‌ که‌ وسیله‌ ایجاد خوشحالی‌ و شادکامی‌ است‌. تردید نیست‌ که‌ یکی‌ از مهم‌ترین‌ سرچشمه‌های‌ نشاط‌ و شادکامی‌ برای‌ کسانی‌ که‌ بتواند از آن‌ بهره‌مند شوند، جستجوی‌ حقیقت‌ و تفکر و تأمل‌ درباره‌ی‌ واقعیت‌ است‌، و این‌ همان‌ هدف‌ فیلسوف‌ است‌. به‌ علاوه‌ آنان‌ که‌ به‌ خاطر علاقه‌ به‌ یک‌ نظریه‌ خاص‌ همه‌ی‌ لذتها را یکسان‌ ارزیابی‌ نمی‌کنند و کسانی‌ که‌ علی‌الاصول‌ چنان‌ لذتی‌ را تجربه‌ کرده‌اند، آن‌ را لذتی‌ برتر و بالاتر از همه‌ی‌ انواع‌ لذتها می‌شمارند. از آنجا که‌ تقریباً همه‌ محصولات‌ صنعتی‌ به‌ جزء آنها که‌ مربوط‌ به‌ رفع‌ نیازهای‌ ضروری‌ هستند، فقط‌ منابع‌ ایجاد راحتی‌ و لذت‌ می‌باشند، فلسفه‌ از جهت‌ فایده‌ بخشی‌ می‌تواند با بسیاری‌ از صنایع‌ رقابت‌ کند؛ خصوصاً زمانی‌ که‌ می‌بینیم‌ عده‌ی‌ کمی‌ به‌ صورت‌ تمام‌ وقت‌ به‌ پژوهش‌ فلسفی‌ اشتغال‌ دارند شایسته‌ نیست‌ از صرف‌ شدن‌ بخش‌ کمی‌ از استعدادهای‌ آدمی‌ برای‌ آن‌ دریغ‌ ورزیم‌، حتی‌ اگر آن‌ را فقط‌ منبعی‌ برای‌ ایجاد نوعی‌ خاص‌ از لذت‌ بی‌ضرر که‌ ارزش‌ فی‌نفسه‌ دارد (نه‌ فقط‌ برای‌ خود فلاسفه‌ بلکه‌ برای‌ آنها که‌ از ایشان‌ تعلیم‌ می‌یابند و اثر می‌پذیرند) بدانیم‌. 

ولی‌ این‌ تمامی‌ آنچه‌ که‌ در حمایت‌ از فلسفه‌ می‌توان‌ گفت‌ نیست‌. زیرا غیر از هر ارزشی‌ که‌ بر فلسفه‌ به‌طور فی‌نفسه‌ مترتب‌ است‌ و ما فعلاً از آن‌ صرف‌نظر می‌کنیم‌، فلسفه‌ همیشه‌ غیرمستقیم‌ تأثیر بسیار مهمی‌ بر زندگی‌ کسانی‌ که‌ حتی‌ چیزی‌ درباره‌ی‌ آن‌ نمی‌دانسته‌اند داشته‌ و از طریق‌ خطابه‌ها، ادبیات‌، روزنامه‌ها و سنت‌ شفاهی‌ به‌ پالودن‌ فکر اجتماع‌ کمک‌ نموده‌ و بر جهان‌بینی‌ افراد مؤثر واقع‌ شده‌ است‌. آنچه‌ امروز به‌ نام‌ دین‌ مسیحیت‌ شناخته‌ می‌شود، تاحدود زیادی‌ تحت‌ تأثیر فلسفه‌ تکوین‌ یافته‌ است‌. ما در بخشی‌ از افکار و عقاید که‌ نفش‌ مؤثری‌ در تفکر عمومی‌ آن‌

تا یک‌ نتیجه‌ یا فرضیه‌ی‌ علمی‌ در حوزه‌ی‌ خاص‌ خودْش‌ اعتبار یافت‌ نباید ما هم‌ آن‌ را بی‌قید و شرط‌ یک‌ حقیقت‌ فلسفی‌ بدانیم‌. مثلاً به‌ هیچ‌ عنوان‌ نمی‌توان‌ گفت‌ که‌ چون‌ زمان‌ فیزیکی‌ غیرقابل‌ انفکاک‌ از مکان‌ است‌، چنان‌ که‌ امروزه‌ علم‌ فیزیک‌ ادعا می‌کند، پس‌ تقدم‌ مکان‌ بر زمان‌ یک‌ اصل‌ فلسفی‌ است‌. زیرا ممکن‌ است‌ این‌ امر نسبت‌ به‌ زمان‌ فیزیکی‌ صادق‌ باشد، آن‌ هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ که‌ زمان‌ فیزیکی‌ در مکان‌ اندازه‌گیری‌ می‌شود.
 

هم‌ در سطحی‌ وسیع‌ داشته‌اند، مرهون‌ فیلسوفانیم‌. عقایدی‌ مثل‌ اینکه‌ با انسانها نباید همچون‌ ابزار و وسیله‌ رفتار کرد و یا اینکه‌ حکومت‌ باید مبتنی‌ بر رضایت‌ حکومت‌ شوندگان‌ باشد. 

این‌ تأثیر خصوصاً در حوزه‌ی‌ سیاست‌ مهم‌ بوده‌ است‌. برای‌ مثال‌ قانون‌ اساسی‌ آمریکا تاحدود زیادی‌ یکی‌ از موارد اعمال‌ و پیاده‌ نمودن‌ اندیشه‌های‌ یک‌ فیلسوف‌ یعنی‌ جان‌ لاک‌ است‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ در آن‌ رئیس‌ جمهور جای‌ پادشاه‌ موروثی‌ را گرفته‌ است‌، چنان‌ که‌ بر سر سهم‌ و تأثیر افکار روسو در انقلاب‌ 1789 فرانسه‌، اتفاق‌ نظر وجود دارد. البته‌ بی‌تردید فلسفه‌ گاهی‌ بر سیاست‌ تأثیر سوء می‌گذارد: فیلسوفان‌ قرن‌ نوزدهم‌ آلمان‌ بخشی‌ از گناه‌ پیدایش‌ ناسیونالیسم‌ افراطی‌ در آلمان‌ را که‌ سرانجام‌ چنان‌ صورت‌ انحرافی‌ یافت‌ به‌ دوش‌ می‌کشند، هر چند نسبت‌ به‌ آنچه‌ سرزنش‌ شده‌اند اغلب‌ اغراق‌ شده‌ و تعیین‌ دقیق‌ حد و مرز مسئله‌ به‌ دلیل‌ پیچیدگی‌ و غموض‌ آن‌ دشوار است‌. ولی‌ اگر فلسفه‌ی‌ بد تأثیر بدی‌ بر سیاست‌ بجا می‌گذارد، فلسفه‌ خوب‌ نیز دارای‌ آثار خوب‌ است‌. ما به‌ هیچ‌ روی‌ نمی‌توانیم‌ از تأثیر فلسفه‌ بر سیاست‌ پیش‌گیری‌ کنیم‌، پس‌ باید کاملاً متوجه‌ این‌ امر باشیم‌ که‌ چه‌ مفاهیم‌ فلسفی‌ می‌توانند بر سیاست‌ تأثیر مثبت‌ به‌ جا گذارند و نه‌ منفی‌. دنیا چقدر کمتر دچار زحمت‌ می‌شد اگر آلمانیها به‌ جای‌ فلسفه‌ی‌ نازیسم‌ تحت‌تأثیر فلسفه‌ای‌ بهتر بودند. 

با توجه‌ به‌ آنچه‌ گذشت‌ اکنون‌ باید این‌ عقیده‌ را که‌ فلسفه‌ حتی‌ به‌ اندازه‌ی‌ ثروتهای‌ مادی‌ دارای‌ ارزش‌ نیست‌ به‌ کناری‌ نهاد. یک‌ فلسفه‌ی‌ خوب‌ به‌ جای‌ فلسفه‌ی‌ بد از طریق‌ تأثیرگذاری‌ بر سیاست‌ می‌تواند ما را حتی‌ در اینکه‌ ثروتمندتر بشویم‌ نیز کمک‌ کند. به‌ علاوه‌، پیشرفت‌ روزافزون‌ علم‌ و نتایج‌ و منافع‌ عملی‌ آن‌ مربوط‌ به‌ زمینه‌ی‌ فلسفی‌ آن‌ است‌. حتی‌ این‌ مطلب‌ (که‌ بی‌شک‌ مبالغه‌آمیز است‌) گفته‌ شده‌ است‌ که‌ تمامی‌ پیشرفت‌ تمدن‌ مربوط‌ به‌ تحولی‌ است‌ که‌ در مفهوم‌ علیت‌ پیدا شده‌؛ یعنی‌ تحول‌ از مفهوم‌ جادویی‌ و خرافاتی‌ آن‌ به‌ مفهوم‌ علمی‌اش‌، و مفهوم‌ علیت‌ بدون‌ تردید یکی‌ از مسائل‌ فلسفه‌ است‌. خود جهان‌بینی‌ علمی‌، نیز یک‌ فلسفه‌ است‌ و فلاسفه‌ تاحد زیادی‌ در تکوّن‌ آن‌ نقش‌ داشته‌اند. 

اما اگر فلسفه‌ را عمدتاً وسیله‌ای‌ که‌ به‌طور غیرمستقیم‌ برای‌ ایجاد ثروت‌ مادی‌ به‌ کار می‌رود در نظر آوریم‌، دیدگاه‌ مناسبی‌ درباره‌ی‌ آن‌ انتخاب‌ نکرده‌ایم‌. نقش‌ اساسی‌ فلسفه‌ عبارت‌ از ایجاد زمینه‌ فکری‌ و عقلی‌ برای‌ مظاهر خارجی‌ و محسوس‌ یک‌ تمدن‌ و دیدگاههای‌ خاص‌ آن‌ است‌. گاه‌ درباره‌ی‌ نقش‌ فلسفه‌ ادعاهای‌ بزرگ‌تری‌ هم‌ شده‌ است‌. وایتهد یکی‌ از بزرگ‌ترین‌ متفکران‌ ستایش‌ برانگیز در عصر حاضر، دستاوردهای‌ فلسفه‌ را ایجاد بصیرت‌، دوراندیشی‌، ادراکی‌ از ارزش‌ حیات‌ و به‌طور خلاصه‌ چنان‌ احساسی‌ از عظمت‌ که‌ همه‌ تلاش‌ بشر در راه‌ تمدن‌ را روح‌ بخشیده‌، حیات‌ می‌دهد، (1) می‌داند. وی‌ می‌افزاید هنگامی‌ که‌ یک‌ تمدن‌ به‌ پایان‌ راه‌ خویش‌ می‌رسد، فقدان‌ یک‌ فلسفه‌ی‌ وحدت‌بخش‌ و متوازن‌ کننده‌ که‌ در سراسر جامعه‌ گسترش‌ یافته‌ باشد متضمن‌ فساد، زوال‌ و تباهی‌ تلاشها و کوششهاست‌. برای‌ او فلسفه‌ از آن‌ جهت‌ اهمیت‌ دارد که‌ کوششی‌ است‌ برای‌ توضیح‌ باورهای‌ بنیادینی‌ که‌ جهت‌گیری‌ اساسی‌ هسته‌ی‌ اصلی‌ شخصیت‌ هر فرد را معلوم‌ می‌کند. 

به‌ هر حال‌ این‌ نکته‌ مسلم‌ است‌ که‌ خصلت‌ اساسی‌ یک‌ تمدن‌ تاحدود زیاد مربوط‌ به‌ دیدگاه‌ کلی‌ آن‌ درباره‌ی‌ حیات‌ و واقعیت‌ است‌. این‌ امر تا عصر اخیر برای‌ بسیاری‌ از مردم‌ به‌ وسیله‌ تعالیم‌ دینی‌ فراهم‌ می‌شد ولی‌ دیدگاههای‌ دینی‌ خود تا حد زیادی‌ تحت‌ تأثیر تفکر فلسفی‌ بوده‌اند. به‌ علاوه‌ تجربه‌ نشان‌ می‌دهد که‌ عقاید مذهبی‌ نیز مادامی‌ که‌ به‌ وسیله‌ عقل‌ مورد مداقه‌ و بازنگری‌ قرار نگیرد، به‌ خرافات‌ منتهی‌ می‌شوند. کسانی‌ هم‌ که‌ هر نوع‌ عقیده‌ مذهبی‌ را مردود می‌شمارند باید خود دیدگاهی‌ جدید (اگر بتوانند) ارائه‌ کنند تا جانشین‌ باور مذهبی‌ شود، و اشتغال‌ به‌ چنین‌ کاری‌ خود عیناً اشتغال‌ به‌ فلسفه‌ است‌. 

علم‌ نمی‌تواند جانشین‌ فلسفه‌ شود ولی‌ می‌تواند مسائل‌ فلسفی‌ را مطرح‌ کند. زیرا ظاهراً خود علم‌ نمی‌تواند به‌ ما بگوید واقعیاتی‌ که‌ با آنها سروکار دارد در طرح‌ کلی‌ اشیاء و امور چه‌ جایی‌ دارند، یا حتی‌ با ذهن‌ کسی‌ که‌ آنها را مشاهده‌ می‌کند چگونه‌ ارتباط‌ می‌یابند. علم‌ نمی‌تواند حتی‌ وجود جهان‌ مادی‌ را اثبات‌ کند (هرچند آن‌ را مفروض‌ می‌گیرد) یا صحت‌ استعمال‌ اصول‌ استقراء را برای‌ پیش‌بینی‌ آنچه‌ که‌ در آینده‌ واقع‌ خواهد شد یا به‌ هر حال‌ برای‌ عبور از مرز آنچه‌ که‌ به‌ مشاهده‌ درآمده‌، به‌ اثبات‌ برساند. هیچ‌ آزمایشگاه‌ علمی‌ نمی‌تواند بگوید که‌ انسان‌ به‌ چه‌ معنا دارای‌ روح‌ است‌، آیا جهان‌ غایتی‌ دارد یا نه‌، آیا انسان‌ مختار است‌ یا نه‌ و اگر هست‌ به‌ چه‌ معنا، و مانند آن‌. من‌ نمی‌گویم‌ که‌ فلسفه‌ می‌تواند این‌ مسائل‌ را حل‌ کند ولی‌ اگر فلسفه‌ نمی‌تواند این‌ مسائل‌ را حل‌ کند، هیچ‌ چیز دیگر هم‌ نمی‌تواند چنین‌ کاری‌ انجام‌ دهد، ولی‌ ارزش‌ فلسفه‌ لااقل‌ در این‌ است‌ که‌ درباره‌ قابل‌ حل‌ بودن‌ یا نبودن‌ این‌ مسائل‌ به‌ پژوهش‌ می‌پردازد . علم‌، چنان‌ که‌ خواهیم‌ دید همیشه‌ مفاهیمی‌ را مفروض‌ می‌گیرد که‌ آن‌ مفاهیم‌ خود متعلق‌ به‌ حوزه‌ی‌ فلسفه‌اند. ما همان‌ طور که‌ نمی‌توانیم‌ هیچ‌ پژوهش‌ علمی‌ را بدون‌ داشتن‌ پاسخهایی‌ ضمنی‌ برای‌ بعضی‌ مسائل‌ فلسفی‌ آغاز کنیم‌، مطمئناً نمی‌توانیم‌ استفاده‌ ذهنی‌ مناسب‌ از آن‌ علم‌ برای‌ پیشرفت‌ فکری‌ خود بنماییم‌، بدون‌ آنکه‌ کم‌ و بیش‌ جهان‌بینی‌ منسجمی‌ را در اختیار داشته‌ باشیم‌. اگر دانشمندان‌ علوم‌ جدید فرضیات‌ خاصی‌ را از فیلسوفان‌ بزرگ‌ وام‌ نگرفته‌ بودند، فرضیاتی‌ که‌ کل‌ روش‌ خود را بر آنها استوار کرده‌اند، پیشرفتهای‌ علوم‌ جدید هرگز حاصل‌ نمی‌شد. برداشت‌ مکانیستی‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مشخصه‌ علم‌ جدید که‌ در طی‌ سه‌ قرن‌ اخیر پیدا شده‌، عمدتاً ناشی‌ از تعالیم‌ فیلسوفی‌ به‌ نام‌ دکارت‌ است‌. این‌ دیدگاه‌ مکانیستی‌ که‌ به‌ چنان‌ نتایج‌ حیرت‌انگیزی‌ منجر شده‌ باید تاحدودی‌ به‌ واقعیت‌ نزدیک‌ باشد ولی‌ بخشی‌ از آن‌ نیز فرو ریخته‌، و احتمالاً دانشمندان‌ باید چشم‌ به‌ راه‌ کمک‌ فیلسوف‌ برای‌ ایجاد یک‌ دیدگاه‌ تازه‌ به‌ جای‌ آن‌ باشند. 

خدمت‌ بسیار ارزشمند دیگر فلسفه‌ (در زمان‌ ما خصوصاً «فلسفه‌ی‌ نقادی‌») مربوط‌ به‌ ایجاد ملکه‌ای‌ برای‌ کوشش‌ درمورد قضاوتی‌ بی‌طرفانه‌ و همه‌سویه‌ است‌ و دیگر مربوط‌ به‌ اینکه‌ در هر برهان‌ دلیل‌ کدام‌ است‌ و چه‌ قسم‌ دلیلی‌ باید مورد کاوش‌ و پی‌جویی‌ قرار گیرد. این‌ خدمت‌ برای‌ پیش‌گیری‌ از جانبداریهای‌ احساساتی‌ و نتیجه‌گیریهای‌ عجولانه‌ اهمیت‌ دارد و خصوصاً در مجادلات‌ سیاسی‌ که‌ به‌ ویژه‌ فاقد بی‌طرفی‌ هستند، مورد نیاز است‌. در مسائل‌ سیاسی‌ اگر طرفین‌ جدال‌ با روح‌ فلسفی‌ گفتگو کنند، به‌ احتمال‌ زیاد بینشان‌ جنگ‌ و مخاصمه‌ای‌ درنخواهد گرفت‌. موفقیت‌ دموکراسی‌ تاحدود زیادی‌ وابسته‌ به‌ قدرت‌ شهروندان‌ در بازشناسیِ استدلالهای‌ درست‌ از نادرست‌ و گمراه‌ نشدن‌ با التباسها و ابهامها است‌. فلسفه‌ انتقادی‌ نمونه‌ی‌ ممتاز تفکر خوب‌ را به‌ دست‌ می‌دهد و فرد را در رفع‌ ابهامها و آشفتگیها یاری‌ و آموزش‌ می‌دهد. شاید به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ وایتهد در همان‌ صفحاتی‌ که‌ قبلاً نقل‌ شد می‌گوید

فلسفه‌ تنها یک‌ روش‌ ندارد، بلکه‌ به‌ تناسب‌ موضوعات‌ دارای‌ روشهای‌ متفاوت‌ است‌ و تعریف‌ این‌ روشها نیز قبل‌ از بیان‌ موارد اطلاق‌ و کاربرد آنها، کار درستی‌ نیست‌. بلکه‌ چنین‌ کاری‌ بسیار مخاطره‌آمیز است‌. در گذشته‌ نیز غالباً هر چه‌ را که‌ با روش‌ خاصی‌ قابل‌ بررسی‌ بود از فلسفه‌ خارج‌ می‌کردند و همین‌ امر منجر به‌ محدود شدن‌ نادرست‌ دامنه‌ی‌ فلسفه‌ می‌گردید. فلسفه‌ مستلزم‌ روشهای‌ بسیار گوناگونی‌ است‌؛ زیرا باید تمام‌ انواع‌ تجارب‌ انسانی‌ را در معرض‌ شرح‌ و تفسیر خود قرار دهد. در عین‌ حال‌ روش‌ فلسفه‌ ابداً تجربی‌ محض‌ هم‌ نیست‌، زیرا وظیفه‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ تا حد ممکن‌ تصویری‌ هماهنگ‌ از تجارب‌ انسانی‌ و هر آنچه‌ را که‌ می‌توان‌ از واقعیت‌ (علاوه‌ بر واقعیتی‌ به‌ نام‌ تجربه‌) استنتاج‌ کرد، پدید آورد.
 

که‌ جامعه‌ دموکراتیک‌ موفق‌ بدون‌ وجود تعلیم‌ و تربیت‌ عمومی‌ که‌ دیدگاهی‌ فلسفی‌ به‌ فرد اعطا کند وجود ندارد. 

در حالی‌ که‌ باید از این‌ فرض‌ اجتناب‌ کرد که‌ آدمیان‌ موافق‌ فلسفه‌ای‌ که‌ به‌ آن‌ عقیده‌ دارند، زندگی‌ می‌کنند، و در حالی‌ که‌ باید قسمت‌ اعظم‌ خلافکاریهای‌ انسانها را نه‌ ناشی‌ از جهل‌ یا اشتباه‌ محض‌ بلکه‌ ناشی‌ از این‌ دانست‌ که‌ آنها نمی‌خواهند برمبنای‌ آرمانها و ایده‌آلها زندگی‌ کنند، این‌ نکته‌ را نیز نمی‌توان‌ رد کرد که‌ عقاید کلی‌ درباره‌ی‌ طبیعت‌ و جهان‌ و ارزشها سهم‌ و تأثیر بسیار مهمی‌ در پیشرفت‌ یا انحطاط‌ انسان‌ دارند. مطمئناً بخشهایی‌ از فلسفه‌ آثار عملی‌ بیشتری‌ دارند ولی‌ نباید تصور کرد که‌ چون‌ بعضی‌ پژوهشها و مطالعات‌، آثار عملی‌ آشکاری‌ ندارند، پس‌ هیچ‌ ارزش‌ عملی‌ دیگری‌ هم‌ بر آنها مترتب‌ نیست‌. به‌ گزارش‌ تاریخ‌ دانشمندی‌ که‌ با تحقیر دیدگاههای‌ عملگرا به‌ خود می‌بالید، درباره‌ی‌ پژوهشی‌ نظری‌ چنین‌ گفت‌: مهم‌ترین‌ امتیاز این‌ پژوهش‌ این‌ است‌ که‌ هیچ‌ کاربرد عملی‌ برای‌ هیچ‌ کس‌ ندارد. با این‌ وصف‌ همان‌ پژوهش‌ منجر به‌ کشف‌ الکتریسته‌ شد. آن‌ بخش‌ از مطالعات‌ فلسفی‌ که‌ ظاهراً کاربرد عملی‌ ندارد و بحثهایی‌ کاملاً دانشگاهی‌ است‌، ممکن‌ است‌ مآلاً همه‌گونه‌ تأثیر بر جهان‌بینی‌ ما داشته‌ باشد و در نهایت‌ بر اخلاق‌ و مذهب‌ مؤثر واقع‌ شود. زیرا بخشهای‌ مختلف‌ فلسفه‌ و بخشهای‌ مختلف‌ جهان‌بینی‌ ما به‌ یکدیگر وابسته‌اند. این‌ امر لااقل‌ در یک‌ فلسفه‌ خوب‌ هدف‌ به‌ شمار می‌رود، هرچند هدفی‌ است‌ که‌ همیشه‌ حاضر نمی‌شود. به‌ این‌ ترتیب‌ مفاهیمی‌ که‌ ظاهراً با علایق‌ و مصالح‌ عملی‌ فاصله‌ بسیار دارند، ممکن‌ است‌ بالضرورة‌ بر علایق‌ و مصالح‌ دیگری‌ که‌ ربط‌ وثیق‌ با زندگی‌ روزمره‌ دارند، تأثیر بگذارند.
بنابراین‌ فلسفه‌ از این‌ پرسش‌ که‌ فایده‌ی‌ عملی‌ آن‌ چیست‌ هراسی‌ ندارد. با این‌ وصف‌ من‌ ابداً دیدگاهی‌ یکسره‌ پراگماتیستی‌ درباره‌ فلسفه‌ را نیز قبول‌ ندارم‌. ارزش‌ فلسفه‌ تنها برای‌ آثار غیرمستقیم‌ عملی‌ آن‌ نیست‌، بلکه‌ ارزش‌ فلسفه‌ مربوط‌ به‌ خود آن‌ است‌؛ بهترین‌ راه‌ تضمین‌ همین‌ آثار عملی‌ نیز آن‌ است‌ که‌ به‌ خاطر خود فلسفه‌ به‌ فلسفه‌ بپردازیم‌. برای‌ دستیابی‌ به‌ حقیقت‌ باید بی‌طرفانه‌ به‌ جستجوی‌ آن‌ پرداخت‌. هرچند ممکن‌ است‌ پس‌ از آنکه‌ به‌ حقیقت‌ دست‌ یافتیم‌ از آثار مفید عملی‌ آن‌ هم‌ بهره‌مند شویم‌، ولی‌ اگر برای‌ دستیابی‌ به‌ این‌ آثار عملی‌ عجله‌ کنیم‌، ممکن‌ است‌ به‌ آنچه‌ واقعاً حقیقی‌ است‌ نرسیم‌. مطمئناً آثار عملی‌ فلسفه‌ را نمی‌توان‌ معیار حقیقی‌ بودن‌ آن‌ قرار داد. عقاید از آن‌ جهت‌ که‌ حقیقت‌ دارند مفیدند نه‌ چون‌ مفیدند حقیقت‌ دارند. 

تقسیمات‌ اصلی‌ فلسفه‌ چگونه‌ است‌؟
فلسفه‌ را معمولاً به‌ موضوعات‌ فرعی‌ ذیل‌ تقسیم‌ می‌کنند: 

1- مابعدالطبیعه‌. (2) منظور از این‌ بحث‌ مطالعه‌ و پژوهش‌ درباره‌ واقعیت‌ در کلی‌ترین‌ وجوه‌ و صور آن‌ است‌، تا آنجا که‌ انسان‌ قدرت‌ بر این‌ امر دارد. برخی‌ از مسائل‌ آن‌ عبارتنداز -ماده‌ (تن‌) و ذهن‌ چه‌ رابطه‌ای‌ با هم‌ دارند؟ کدام‌یک‌ از آن‌ دو مقدم‌ بر دیگری‌ است‌؟ آیا انسان‌ مختار است‌؟ آیا نفس‌ جوهر است‌ یا تنها مجموعه‌ای‌ از تجربه‌هاست‌؟ آیا جهان‌ متناهی‌ است‌؟ آیا خدا وجود دارد؟ وحدت‌ و کثرت‌ چه‌ نسبتی‌ با جهان‌ دارند (جهان‌ تا کجا وحدت‌ و این‌ همانی‌ دارد و تا کجا اختلاف‌ و این‌ نه‌ آنی‌؟)؟ نظام‌ عالم‌ تا چه‌ حد مبتنی‌ بر عقل‌ و خردمندی‌ است‌؟ 


برای ادامه مطلب به این آدرس مراجعه فرمایید:


http://hakim-askari.rozblog.com/

سایت حکیم عسکری گیلانی لشت نشایی